اول، هر دوتایمان دوست داشتیم اسم بچه را بگذاریم «سِودا». سِودا یعنی عشق. ولی بهخاطر اتفاقاتی که این چند سال پشتِ سر گذاشته بودیم، نظرمان عوض شد.
وسطهای کرونا بود که فهمیدم داریم بچهدار میشویم، ولی خیلی نگذشته بود که بچه سقط شد. یککم بعد دیدیم حرفها شروع شدند؛ اینکه «اینا دیگه بچهدار نمیشن...» «بچه بعدیشون هم نمیمونه...» و...
بهخاطر بچه، کمکم حرف و دخالتها میآمد توی زندگیمان. انگار باورشان شده بود که ما دیگر بچهدار نمیشویم. خود مهدی البته میگفت: «این حرفا مهم نیست. ایشاالله که بچه میاریم...» میگفت: «حالا بذار درست تموم شه، برای بچه آوردن وقت هست...» ولی حس میکردم دارند زندگیمان را خراب میکنند. علت همهاش هم بچه بود.
دو سال بعدش دوباره باردار شدم و از ترس اینکه بچه دوم هم سقط شود، همان اول رفتیم پیش دکتر. ترسم این بود که این بچه هم نماند. دکتر هم مرتب میترساندمان. میگفت: «شاید رشد کافی نکرده باشه.» «شاید قلبش مشکل داشته باشه...» هر آزمایشی را هم دو سه بار گرفته بودیم. باز میگفت: «یک بار دیگه.» هی ایراد. هی ایراد. تا اینکه بالاخره خستهام کرد و از پنجماهگی بیخیالش شدم. گفتم: «خدا اگه بخواد، خودش نگهش میداره.» رفتیم خانه مادرم، تا روزی که بچه به دنیا آمد. به دنیا که آمد، تازه خاطرم جمع شد. همه حرفها هم تمام شد، رفت پی کارش. بعد نشستیم فکر کردیم. گفتیم اسمش را چی بگذاریم؟ همان سِودا؟ گشتیم دنبال اسم. دیدیم حالا دیگر «هیوا» بیشتر بهش میآید. «هیوا» یعنی امید.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند. این روایت، روایت زندگی «مهدی شیخ» و «مهدیه شیخ»، زن و شوهر اهل مینودشت استان گلستان است.
نظر شما